بر این باور بود که خنده کیمیاست. اکسیری که در دهه 90 در جامعه کمرنگ تر شده است. مردمی که با خنده بیگانه باشند از مهر و همدلی و عطوفت کمتر بهره می برند. خنده را دوا و درمان خیلی از دردها می دانست. می گفت به همدیگر نخندیم بلکه به دنیا بخندیم. به فانی بودن دنیا . با ایما و اشاره و چالاکی و با سحر سخنانش اختیار مجلس را به دست می گرفت و فضا را از لبخند عطرآگین می ساخت. در قامت یک گل آقا بود در ترکمن صحرا اما از جنس شفاهی نه مکتوب. می کوشید انسان های محزون و غمناک را بخنداند و برای این هدف متعالی مرزی نمی شناخت حتی گاه در عزا و مصیبت هم بر این اسلوب استوار بود تا بر جمعیت غمزده تبسم و لبخند را به ارمغان بیاورد. خنداندن مردم را سخت تر از گریاندن آنها می دانست و آن را نوعی عبادت به شمار می اورد.
از طایفه اصیل و پرنعداد طانا بود. عاشق موسیقی سنتی ترکمنی بود. مدام همراه با تاج دردی صحنه پای کنسرت های دردی طریک ، رحیم خیوه لی و . . می نشست و مجلس را گرم می کرد. ایامی چند در عرصه سیاسی فعالیت کرد. با دوست همفکرش حاج خلیل ماهری برای پیروزی حجت الاسلام علوی در انتخابات تلاش زیادی داشت. ولی برخلاف دوستش خیلی زود عطای سیاست را به لقایش بخشید . فرهنگی بود. بازنشسته اداره آموزش و پرورش آق قلا. سالها در دبستان شیرودی کار کرد. رد پایش هنوز هم در آن مدرسه پرخاطره در محله قدیمی عیدگاه آق قلا باقی است.
در سنگر تعلیم و تربیت دهها شاگرد ساعی و موفق پرورش کرد ولی در مکتب هنر شاگردی نداشت. البته الگو و سرمشق شیفتگان هنر بود. در زندگی آرام و قرار نداشت. مخلص و دلسوز بود. قلبش برای خدمت به مردم می تپید. سرشار از انرژی بود. به ورزش مخصوصا والیبال و کشتی ترکمنی علاقه شدیدی داشت. با یار دیرینش مرحوم آق محمد طعنه در میادین ورزش حضوری سبز داشت.
متولی آرامگاه و مسجد قوش دفه بود. خادم بود نه خائن. در ماه مبارک رمضان در آن مکان مقدس با حضور یوسف و آمان قاری و . . . نماز ختم برگزارمی کرد. به یارانش به طنز می گفت : من رئیس مردگانم. قدرت و نیروی مرا بعد از مرگتان خواهید دید. کسی که همیشه اموات را در آرامگاه قوش دفه غسل و کفن و دفن می کرد حالا خود میهمان این قبرستان قدیمی شده است. هم آنجا که فرزند شهیدش مراد گلدی مدنی سالهاست که جسم نحیفش در خاک آغشته شده ولی روح رفیعش به ملکوت اعلی پرواز کرده است. همانجا که دوست با ذوق و خبرنگارم عثمان اکرامی مدیر سایت اولکامیز در بستر خاک آرمیده است. اینجاست که دعای طلایی آخوند به یادم می آید : ” نور بر قبرشان ببارد. ”
حکایت مد دادا، یادآور همان حکایت کتاب های درسی است : ” درزی در کوزه افتاد. ” تداعی کننده این شعر پر سوز و گداز مختومقلی است :
اویت باردئر سؤزومده
اولوم یادئمدا دئرغورقی گؤزومده
هر نیچه یاشاسانگ یرینگ یؤزینده
آدام اوغلی بأش گون دوزا میخماندیر
مردم فهیم ترکمن به ویژه آق قلا و حومه، حاجی مدنی را دوست می داشتند. به او مد دادا می گفتند . آن مرحوم مغفور ازبستگان نزدیک این قلم بود. به او “مدنی بابا ” می گفتم و او نیز مرا یگن صدا می زد. به کار خطیر خبرنگاری ام افتخار می کرد و حامی و مشوقم بود. ای کاش در زمان حیاتش برایش مراسم تجلیل برگزار می کردیم چرا که تکریم بزرگان از سنت حسنه است. تا فرصت باقی است قدر بزرگان دین و فرهنگ و ادب و هنر و ورزش و . . . را بدانیم. روحش شاد و یادش گرامی باد. والسلام/اوکامیز
نظر شما چیست ؟