سالور قازان پسر اولاش كه از دست هر كدام شراب سرخ گرفته و نوشيده بود، چادر زر دوزي شده ميبخشيد. گلههاي اشتران را ميبخشيد، بردهي سيه چشم و كنيزك ميبخشيد. پسر عزيزش اوروز به كمان تكيه كرده و ايستاده بود. در طرف راستش، برادرش قارگونه نشسته بود. در طرف چپش دائي او اوروز قوجا نشسته بود. قازان بطرف راست نگريست و از خوشحالي خنديد، به طرف چپ نگاه كرد و خيلي خوشحال شد. به روبروي خود نگاه كرد پسر عزيزش اوروز را ديد، دستها را بهم زده، بگريست. اين عمل براي اوروز پسر قازان ناخوشايند بود. ناراحت شده جلو آمد، زانو زده پدر را خوانده چنين گفت: اي آقايم قازان درد مرا درياب و به حرفم گوش كن، به طرف راست خود نگاه كردي، از خوشحالي خنديدي، به طرف چپ خود نگاه كردي، خيلي شاد شدي. به روبروي خود نگاه كردي. مرا ديدي و گريستي. علتش چيست بياو بگو به من. سر سياه بختم فدايت باد اي پدر، اگر نگويي به چالاكي از جايم برميخيزم، جنگاوران سياه چشم خود را همراه خود ميكنم.
به سوي ايل ابخاز ميروم، بر صليب زرين دست ميگذارم، دست كشيش رداء پوش را ميبوسم. دختر سيه چشمِ كافر را ميگيرم، ديگر باره به سرزمين شما نميآيم. سبب گريهي شما چيست بيا و بگو به من. سر سياه بختم فدايت باد اي پدر قازان باي ناراحت شد. به صورت پسرش نگريست. فرياد كنان چنين گفت: پسر عزيزم جلو بيا، وقتي كه به طرف راست خود نگاه كردم برادرم قاراگونه را ديدم. او سر بريده است، خون ريخته است، غنيمت آورده است، شهرت كسب كرده است. وقتي به طرف چپ خودنگاه كردم دائيم اوروز قوجا را ديدم، او سر بريده است، خون ريخته است. غنيمت آورده است، شهرت كسب كرده است.وقتيكه به روبهروي خود نگاه كردم، ترا ديدم، سبب گريهام آن است كه پدرم مُرد و من ماندم. جا و سرزمينش را من گرفتم، روز ديگر من نيز ميافتم و ميميرم و تو ميماني. شانزده سال عمر كردي، كمان نكشيدهاي، تير نيانداختهاي، سر نبريدهاي، خون نريختهاي. در ميان اوغوزها فقط تو غنيمت نياوردهاي. روز ديگر اگر زمان برگشت و من بميرم و تو بماني، پيش خود فكر كردم كه تاج و تختم را به تو نميدهند. اين را فهميده گريستم. سبب گريهي من اين است اي پسر.
اوروز در اينجا ميگويد: ببينم چه ميگوييد.«آهاي پدر بزرگوارم، همانند شتري بزرگ شدهاي، ليك همانند بچّه شتري انديشه نداري، همانند تپّه بزرگ شدهاي، ليك به اندازه يك ارزن مغز نداري. آيا پسر، هنر را از پدر ميآموزد؟ و يا پدران از پسران ميآموزند؟ كي تو مرا به سر حد كفّار بردهاي؟ كي در مقابل چشم من با كافر شمشير زده، سر بريدهاي، من از تو چه ديدم، از تو چه فرا گرفتم؟
قازان باي دستهاي خود را به هم زده قاه قاه خنديد و گفت: آهاي اميران، اوروز خوب گفت: شكر گفت. اي بزرگان شما بخوريد و بنوشيد. مجلس را بر هم نزنيد و پراكنده نشويد. من اين پسر را بگيرم و به شكار بروم. با آذوقهي هفت روزه بيروم بروم، جاهايي كه در آن تير پرتاپ كردهام و نيزه انداختهام. نشان بدهم. پس از عبور از كوههاي آبي رنگ به سر حد كافر برسم. زيرا ديدن آن بعدها براي پسر لازم خواهد شد.
ادامه دارد…
ترجمهي: زندهياد عبدالقادر آهنگري
به اهتمام: محمد قُجقي
نظر شما چیست ؟