فکر می کنم روستای خودم حالی آخوند در مقابل کرونا یکی از بی احتیاط ترین و بی خیالترین روستاهای گنبد باشد. دراین روستا با داشتن حدود2300 نفرجمعیت همه چیز طبق روال عادی جریان دارد. نه مسجدی تعطیل شده است نه مغازه ای. نه کسی ماسک می زند نه کسی از یکدیگر فاصله می گیرد. دیروز برای پیاده روی به شمال روستا رفتم. دیدم 22 نفر جوان و نوجوان فوتبال بازی می کنند. رفتم توپ را محترمانه از دستشان گرفتم و گفتم: مگر شما از خطر کرونا خبر ندارید؟ مگر نمی دانید در کجا زندگی می کنید؟ چرا جانتان را به خطر می اندازید؟ چرا احساس مسئولیت اجتماعی نمی کنید؟
دو نفر از جوانان را که از همه سن سالشان بیشتر بود مخاطب قرار داده بودم. یکی گفت: برو مغازه ها را تعطیل کن. در جواب گفتم: اگر شماها از خانه بیرون نیایید مغازه ها خود به خود تعطیل می شوند. یکی گفت: برو مساجد را تعطیل کن. گویا اینها خیال می کردند من مامور تعطیل کردن همه چیز هستم. گفتم: شما که جوان هستید به حرف من گوش نمی کنید آن موقع انتظار دارید آن پیرمرد 80 90 ساله که معتقد است همه چیز دست خداست به حرف من گوش می کند؟ اگر آنها گفتند: برو جلو جوانان فوتبالیست را بگیر من چه جوابی را به آنها بدهم.
یکی از بزرگترهایشان گفت: تو خودت برای چی آمدی؟ گفتم: برای پیاده روی و ورزش. او گفت ما هم برای ورزش آمدیم. گفتم: من و ما فرق می کند. ورزش من فردی است کسی پیش من نیست اما ورزش شما جمعی است احتمال سرایت از افراد آلوده وجود دارد. آخر یکی از آنها که فکر می کردم از همه عاقل تر است توپ را از من گرفت و انتظار داشتم خطاب به دوستانش بگوید: بله حرف آقای خوجملی درست است باید فوتبال را تعطیل کنیم. خطاب به من گفت: آقای خوجملی مرگ دست خداست. اینها همه بهانه است. بعد فهمیدم در این روستا در به چه پاشنه ای می چرخد.
من هر روز ساعت 7 صبح صف نانوایی می روم. زن و مرد هیچ تفاوتی ندارند در کنار یکدیگر ایستاده اند هیچکدام نه ماسک دارند نه فاصله ی دومتری راعایت می کنند. هر روز کارم تذکر دادن است و از آن طرف هم نشنیدن. من با نیم ساعت جر و بحث پدر 90 ساله ام را قانع کردم که به مسجد نرود که نماز را در خانه بخواند. ولی فردایش پدرم به خانه ام آمد و گفت: تو من را از عبادت در مسجد محروم کرده ای ولی بچه های برادرت دارند از خانه بیرون می روند و به حرف های شما گوش نمی کنند. شما به من اجازه بدهید که به مسجد بروم. من هم گفتم: پس اگر اینطور است اجازه می دهم به مسجد بروید. گفتم: یادت باشد احتمال گرفتاری برایت وجود دارد بعداً نگو چرا به من تذکر ندادی.
خانم و داماد خودم را وادار کردم مغازه هایشان را یک هفته تعطیل کنند. ولی بعد از یک هفته وسوسه شدند دکانشان را باز کردند. خب دیگران همکاری نکنند بقیه هم وسوسه می شوند فکر می کنند دیگر خطری نیست. یکی از دوستان که دست اندرکار بیمارستان و شبکه بهداشت است به من گفت: از روستای خودت خبر داری؟ گفتم : نه. چون زیاد از خانه بیرون نمی آیم. او گفت: از روستای شما هر روز دو نفر جواب تستشان مثبت در می آید و تعدادشان به ده نفر رسیده است. آنها هنوز ریه هایشان خراب نشده است و دستور داده شد که در خانه بستری باشند.
یکی از دوستان هم تعداد مبتلایان روستای سلطانعلی را که با روستای ما همجوار است و ما بین دو روستا فقط یک رودخانه وجود دارد گفت: تعداد مبتلایان این روستا تقریباً دو برابر روستای شماست که بیشترشان در خانه بستری هستند. این روستا (سلطانعلی) تعداد فوتی هایش به چهار نفر رسیده است. وقتی وضع روستاها این باشد مردم باید خودشان حدیث مفصل از این مجمل بخوانند. دختر و سه نوه ام یک ماه است در خانه زندانی هستند و در این فاصله فقط یکبار به دیدن من آمده اند آن هم درحد دوساعت. من که از گفتن و تذکر دادن زبانم مو در آورد. دیگر نمی دانم با این جماعت بی احتیاط و مسئولیت ناپذیر چگونه صحبت کرد. مردم ما بی نهایت پنهانکارند وعلت مرگ بستگانشان را درست اعلام نمی کنند اینهم خطر را افزایش می دهد. با این همه پنهانکاریها و سهل انگاریها خدا آخر عاقبت همه ی ما را ختم به خیر کند.
نظر شما چیست ؟