به گزارش گروه فرهنگی ایسکانیوز، به این بهانه در این شماره سراغ «یوسف قوجق» رفتیم که علاوه بر نوشتن آثار داستانی، در جایگاه مدرس، منتقد ادبیات داستانی و دبیر جوایز ادبی نیز فعالیت کرده و میتوان از تجربیاتش در مسیر رسیدن به هدف که همان داستاننویسی است، استفاده کرد.
هفته کتاب و کتابخوانی موقعیت مناسبی بود تا پای صحبتهای قوجق بنشینیم و از او درباره چگونه نوشتن بپرسیم و بشنویم. مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
ایده داستانی چیست و اصلا از کجا متوجه شویم که موضوعی میتواند به عنوان یک ایده داستانی مطرح شود؟
ایده داستانی، به نظرم شبیه همان جرقهای است که باعث ایجاد شعله و آتش میشود. برخیها به آن الهام میگویند و برخیها نیز سلول بنیادین شکل دهنده داستان و… . مهم نیست اسمش را چه بنامیم. ایده همان فکر اولیهای است که به ذهن خلاق نویسنده خطور میکند و به او امکان میدهد تا با تأمل و کندوکاو علل و عوامل پیرامون آن، به طرحی برسد و طرح را هم، بسته به سادگی و پیچیدگیاش، تبدیل به داستان یا رُمان کند.
در دل هر موضوعی به گمانم ایدهای نهفته هست و این ذهن خلاق، کنجکاو و دگراندیش نویسنده است که میتواند آن ایده را از دل هر موضوعی دربیاورد. این البته به تصورات او، تجربههای گذشته او و سطح کنجکاوی او بستگی دارد؛ یعنی زوایای پنهان حافظه بلندمدت نویسنده، به کمکش میآید تا با برخورد با هر رخدادی و تفکر درباره هر موضوعی، بتواند به ایدهای برای نوشتن داستان برسد. قدرت ایدهپردازی هر نویسنده به مقدار نیروی ناخودآگاهش در تجزیه و تحلیل موضوعات، به درجه تجربیات زیستی و مقدار پردازش آن در لایه لایه ذهنش برمیگردد.
تفاوتی که نویسنده با دیگران دارد، همینهاست که عرض کردم.
همه ما روزانه شاهد موضوعات زیادی هستیم، چیزهای زیادی میشنویم و یا ضمن مطالعه، به چیزهای زیادی برمیخوریم. در فضای مجازی هم تصاویر زیادی میبینیم و مطالب متعددی میخوانیم. تفاوتی که نویسنده با افراد دیگر دارد، این است که نسبت به همان دیدهها، شنیدهها و خواندهها ریزبینتر، کنجکاوانهتر و عمیقتر است. در این گفتوگو، برای اینکه موضع صحبت ما برای مخاطبان نشریه ملموستر باشد، به برخی آثارم اشاره میکنم. ایده اولیه رمان «نردبانی رو به آسمان» (چاپ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) با دیدن نردبانی کاشته شده بالای سر یک قبر در گورستانی قدیمی به ذهنم رسید. هر کس ممکن است با دیدن چنین صحنهای، برداشت خاص خودش را داشته باشد. یکی میتواند آن را به باور عمومی مردم آن دیار ربط دهد که مثلا نمادی از عروج روح متوفی به عالم بالا باشد که البته، سادهترین و راحتترین تصور همین است. منِ نویسنده، باید فراتر از این باور، جوانبی نادیدنیتر و غیرقابل تصورتر را ببینم که البته، همین موضوع، بهانهای برای نوشتن آن رمان شد.
ایده خوب باید دارای چه ویژگیهای باشد؟
بستگی به نوع و جهت پردازش مغز نویسنده دارد. همه چیز سلسلهوار به روندی بستگی دارد که مغز نویسنده طی میکند. بگذارید مثالی از کار خودم بیاورم. ایده اولیه رُمان «لالو» که از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای مخاطبان نوجوان منتشر شد، با دیدن یک نوجوان معلول اما نوازنده شکل گرفت. وقتی دیدمش، ناخواسته به ارتباطی که میتواند بین معلول زبانی و آلت موسیقی باشد، فکر کردم و گفتم به خودم، اینها میتوانند همدیگر را پوشش دهند. بعد به فکر نوع صدای آلت موسیقی فکر کردم و کمانچه را انتخاب کردم که صدای جیغ دارد و میتواند زبان گویای معلول زبانی باشد. بعد درباره لزوم جیغی که باید معلول بزند، فکر کردم و چراها و چگونهها و سوالات دیگر را بررسی کردم و… . در نهایت، شد رُمان لالو برای مخاطبان نوجوان و جوان.
میخواهم بگویم که ایدهها ذاتا خوب و بد ندارند. ایده مثل خمیر میماند. این خمیر، اگر دستنخورده باقی بماند، هیچ شکلی نمیگیرد و رغبتی هم برای دیدن یا خوردن برنمیانگیزد؛ اما اگر خوب ورز داده شود و با دستی ماهر، شکل و شمایلی به خود بگیرد، ماجرا متفاوت خواهد شد. خوب یا بد بودن ایده، به خود نویسنده و چگونگی پروراندن آن بستگی دارد. ممکن است پیشپا افتادهترین ایده، با ذهن خلاق و نکتهسنج نویسنده، تبدیل به شاهکاری شود. عکس این موضوع هم البته ممکن است. مثلا عبارت «سوسکه بچهاش از دیوار بالا میرفت، میگفت قربون دستوپای بلوریت!»، اشاره به این دارد که فرزند هر کس به نظر خودش زیبا و بدون عیب و ایراد است و… ، هزاران ضربالمثل و کنایه اینجوری را شنیدهایم؛ اما کسی مثل کافکا میخواهد بیاید سرنوشت خانوادهای را روایت کند که پسر زحمتکش و کارگرش یکشبه تبدیل به سوسک شود و در خلال آن، دست به تحلیل رفتارهای اعضای خانواده (خواهر، مادر و اندکی نیز پدر) بزند و… .
مارکز بنا به گفته خودش یک لحظه از خاطراتش جرقهای شده برای نوشتن یک رمان. منظورم خاطرهای است که بازتابش در اولین صفحات رمان صد سال تنهایی آمده. بعضیها هم هستند که بعد از جرقه اولیه، برای پرورش ایدهشان تحقیق و پژوهش میکنند که نمونهاش بین نویسندگان فراوان است و به همین خاطر گفتم که داستان و رمان، حاصل جرقهای هست که نامش ایده هست و در پس آن، فرآیندی پیچیده که میتواند استفاده از خاطرات، تجربیات، مطالعات و… باشد.
برخی از نویسندگان میگویند ایده از اصل نباید عقیم و نازا باشد. این عبارت به چه معناست و چطور باید به این درک رسید که عقیم نیست؟
زایا و مولّد بودن ایده، به هوشمندی و توان پیرنگسازی، کنجکاوی و تجربیات زیستی خود نویسنده بستگی دارد. یا ایده ایجاد نمیشود و مثل تمام موضوعات در هالهای از بیتوجهی و کمتوجهی میمیرد یا ایجاد میشود و به بار مینشیند. ایدهای اگر عقیم و نازا باشد، اسمش ایده نیست. اسمش موضوعی معمولی مثل تمام موضوعاتی است که میشنویم، میبینیم و ساده از کنارشان عبور میکنیم.
با این توضیحات، ایده داستانی از کجا میآید؟
از هر چه که شما فکرش را بکنید، میتوان ایده گرفت. با دیدن دو خط موازی که خطای چشم، بالاخره به هم میرساند هم میتوان ایده گرفت. ذهن فعال، همین را هم میتواند تعمیم بدهد به همه چیز. نویسندهای که عشق را تجربه کرده، میتواند آن را به طرحی عاشقانه برساند و نویسندهای که دغدغه اتحاد ادیان و مذاهب دارد، به موضوعی برساند که میخواهد. کسی هم آن دو خط موازی انسانی با همزاد خود، سایه خود، وجدان خود و… را بگیرد و وقایع داستانش را از این منظر بچیند. بستگی به این دارد که دغدغه نویسنده در آن لحظه چیست.
ذهنی که قرار است یک ایده داستانی را بگیرد، باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
ذهن باید فعال بوده و به دنبال چرایی و چیستی باشد. به نظرم در داستان نویسی، دیگرگونه اندیشیدن مهم است. این مهم است که نویسنده، مثل دیگران فکر نکند. باید فرانگر باشد. چیزهایی باید ببیند که دیگران نمیبینند و یا تلاش نکردهاند تا ببینند.
آیا بین نوع ایده، علایق و تواناییهای نویسنده باید تناسب وجود داشته باشد؟
بله. غیر از الزاماتی که من برای پروراندن ایده برشمردم، باید عرض کنم که توانایی نویسنده به سطح مطالعه داستان و رمان و ممارست در نوشتن نیز بستگی دارد. ممکن است یک ایده، بسیار جالب باشد؛ اما نویسنده به خاطر تجربه اندک و کمبود مطالعه آثار داستانی، نتواند نهال ایده را به داستان و رمانی تنومند تبدیل کند و در پایان شاید بتواند تنهای نحیف با شاخسارهایی زار و ضعیف ارائه دهد. نویسنده مدام باید در حال مطالعه یا نوشتن بوده و همچنین در حال تجربه یا آموختن تجربیات دیگران از طریق مطالعه آثار دیگر باشد.
آیا خواندن کتابهایی در زمینه چگونگی نوشتن داستان و یا تجارب نویسندگان دیگر، در یافتن و ساختن ایده تاثیری دارند؟
همچنان که گفتم، مطالعه همیشه مفید است؛ اما به نظرم اشتباه است اگر فکر کنیم با خواندن اصول داستاننویسی یا تجارب دیگر نویسندگان، ایدههای خوبی پیدا خواهیم کرد و داستاننویس قابلی خواهیم شد. اینها مفید است؛ اما کافی نیست. مثل این میماند که بگوییم برای صحبت کردن و ارتباط کلامی، نیاز به دانستن دستور زبان است. هر کس بسته به محل پرورش و منطقه خود، این توان را پیدا میکند؛ اما کاربرد آگاهانه واژگان برای آنها که بخواهند سخنوری کنند، نیاز به آموزش دارد. این گونه کتابها کسی را نویسنده نمیکند؛ اما نویسندهشدن را تسهیل میکند و ضمن وسیع کردن افق دید نویسنده، باعث میشود آگاهانه و عالمانه، عناصر و الزامات یک داستان را به کار بندد و دست به خلاقیت بزند.
تجربهداشتن و زیستن در شکلگیری یک داستان چقدر موثر است؟
به نظرم، داستان، حاصل فرایند پیچیده آمیزش تجربه زیستی نویسنده با تخیل اوست. همه تجربه زیستی داریم؛ اما مشکل اینجاست که نمیدانیم چگونه از آن تجارب در نوشتن استفاده کنیم. برای فضاسازی داستان، حسآمیزی، پروراندن شخصیتها و هر آنچه در داستاننویسی باید مدنظر قرار گیرد، تجربه زیستی نویسنده حائز اهمیت است. منظورم این نیستکه تجربیاتش را عیناً در نوشتههایش بیاورد، بلکه در روند نگارش، ناخودآگاه نویسنده به سراغ آنها میرود، از آنها وام میگیرد تا از چیزی بنویسد که تجربهاش کرده است. در این راستا، نباید از نقش تخیل در بازسازی آنچه وام گرفته شده، غفلت کرد. اگر بخواهم از آثار خودم مصداق بیاورم، مثلا در داستان بلند «مردان فردا» (چاپ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان)، شخصیت اصلی داستان، پیرمردی رزمنده و شوخطبع است که ماجراهایی دارد. این شخصیت، گرتهبرداری از شخصیت عموی خدابیامرزم است. تولستوی هم قهرمانان خود را از روی اشخاصی ساخته که میشناخته و حتی بر این عقیدهاند که برخی شخصیتهای آثارش، ابعادی از شخصیت خود تولستوی است.
اصلا این عبارت تجربهداشتن برای نویسندگان به چه معناست؟
شک نباید کرد که تجربه، عاملی مهم و اساسی برای نویسندگی است. برای نگارش داستان، داشتن تجربه شخصی یا آگاهی از تجربه دیگران و به عبارتی، شخصیسازی تجربه دیگران، مطالعه و پژوهش پیرامون موضوع بسیار ضروری است و در توصیف صحنهها، چینش منطقی و طبیعی حوادث و باورپذیری آنها کمک میکند. البته ممکن است نویسندهای بدون تجربه فضا و کرات دیگر، داستانی علمی-تخیلی بنویسد؛ اما بهیقین واقعیات تجربی و مطالعاتی را با تخیل درهم میآمیزد تا از عهده نوشتن بربیاید. این نکته را هم اضافه کنم که داستاننویسی فقط شرح ماوقع نیست و این گونه نیست که نویسنده فقط تجربیات زیستی خود یا دیگران را بیکموکاست روایت نماید، بلکه باید آنها را به عنوان مصالح ساختمان داستان، در قالب و اصول داستاننویسی بهکارگیرد.
نوشتن ایدههای داستانی چقدر ضرورت دارد؟ توصیه شما به نویسندههای جوان چیست؟ آیا به محض اینکه ایدهای به ذهن نویسنده جوان رسید باید برای نوشتن آن اقدام کند؟ پروسه پروراندن ایده چقدر زمان میبرد؟
هر نویسندهای به مرور در روند نگارش، شیوهای را انتخاب میکند. نوشتن ایده، بهیقین مفید است. پیشنهادم این است که هر وقت ایدهای به ذهنشان آمد، علاوه بر یادداشت آن، درباره واقعه یا وقایعی که میتواند حامل ایده موردنظرشان باشد، درباره شخصیتی که فکر میکنند برای ایفای نقش جهت رساندن آن ایده مفید باشد و درباره زمان و مکان حادثه هر آنچه به ذهنشان میآید را یادداشت کنند. بعدها گاهی به آن یادداشتها مراجعه کنند و اینبار برای هر موضوعی، فایلی باز کنند و اطلاعات موردنظر را با جزئیات درباره آن موضوع یادداشت کنند و… . به این ترتیب، کمکم نمایی از خط داستانی با تمام فراز و فرودهایش و تمام شخصیتهایش نمایان خواهد شد که استمرار در این امر، باعث روشن شدن بسیاری از ابعاد تاریک آن خواهد شد و کار را راحتتر خواهد کرد.
ممکن است هرکس ایدهای متفاوت داشته باشد؛ اما نداند باید کدام را شروع کند. پیشنهاد شما به این نویسندهها چیست؟
بهتر است سراغ ایدهای بروند که زوایای تاریک بیشتری از آن روشن شده و تصویر روشنتری نسبت به بقیه ایدهها در ذهن خودشان دارند.
گفته میشود نویسنده باید برای پرورشدادن ایدهاش صبر داشته باشد. این صبر داشتن به چه معنا است؟
این حرف صحیحی هست. تعجیل در نوشتن، کار را خراب میکند. باید پیرامون ایده مورد نظر، تأمل کرد، مطالعه کرد و سر فرصت، به نوشتن مبادرت کرد. تجربه به من ثابت کرده که حتی روی گونه زبانی، شخصیت، ظاهر و باطنش، افکارش، علاقمندیهایش، نوع پوشش و حتی نوع نگاه کردنش و جزئیات بیشتر باید فکر کرد. اغراق نکردهام اگر بگویم که من حتی ترجیح میدهم لحن صدای شخصیت را هم در گوشم بشنوم و بعد بنویسم. مَخلص کلام اینکه، باید از تعجیل در نوشتن پرهیز کرد، چون تعجیل باعث میشود دمدستترین حوادث، مشخصترین و قابل حدسترین حالات شخصیت را بنویسیم که این آفت نویسندگی است. چون هیچ کس به طور منطقی، دوست ندارد داستانی بخواند که همه چیزش دم دستی و قابل حدس و گمان باشد. چون لذت کشف را ضایع میکند. مصداقش را از آثار خودم بگویم. سالها پیش داستان کوتاهی نوشتم به نام «چوبدست»؛ در همان ابتدای داستان، از پیرمردی گفتم که یکی از دستهایش بیحس و بیثمر شده ولی علیرغم اصرار همآبادیهایش، حاضر نیست معالجه بشود. این یعنی همان ناموزونی در یک خط عادی زندگی که لازمه داستان کوتاه است. مخاطب کنجکاو را، تشنه دانستن علت این امر، با ادامه داستان همراه کردم تا به لذت کشف برسد. میخواهم عرض کنم که تا عمل آمدن ایده، نباید عجله کرد و باید صبر کرد تا خمیر داستان، خوب عمل بیاید و آماده پختن شود.
برخی از نویسندگان میگویند که ایده به سراغ ما میآید و ما را انتخاب میکند و ما انتخابگر نیستیم. چقدر این حرف درست است؟
فکر میکنم پاسخ این سوال را قبلا در خلال صحبتهایم گفتهام. ایده سراغ کسی نمیآید بلکه این ذهن فعال، کنجکاو، حساس، جستوجوگر و متفاوتاندیش نویسنده است که با دیدن هر چیزی، با شنیدن یا خواندن هر مطلبی، میتواند ایدهای استخراج کند. یافتن ایده، بهتنهایی مهم نیست، بلکه پروراندن آن ایده و تبدیل آن به طرح و بعد، داستان و رمان مهم است که البته عرض کردم به ممارست، تجربه و تخیل بستگی دارد.
نظر شما چیست ؟