در روزگاران گذشته، در بين قبايل قزاق چنين رسم بوده است كه، هنرمندان و استادكاران دوره گرد، توسط افراد متمول، براي تهيه انواع صندوق هاي زيبا، انگشتري،گردن بند، كفش و چكم ههاي زيبا براي عروسي دختران جوانشان دعوت م يشدند، تا آنان در تهيه جهيزيه نوعروس و در تهيه وسايل زندگي كمك كنند.
در آن زمان، مثل زمان حاضر، وسايل و جهيزيه نو عروسان از بازار خريداري نم يشده، بلكه اين وسائل با دعوت از همين استادكاران ماهر و چيره دست، درمنزل آنان تهيه و آماده م يشده است. در آن سا لها اين استادكاران، تا زمان ساخت و تكميل لوازم عروسي، به مدت چند روز و گاهاً چند ماه در منزل پدر عروس اقامت م يكردند تا كار به اتمام برسد و كليه وسايل عروس آماده شود.
در آن سا لها، يكي از همين هنرمندان جوان و دوره براي تهيه ،« بئگي » از طايفه ،« غايب » گرد، بنام ساكن م يشود. « ي سجان » جهيزيه دختر، در منزل او صب ح ها به كار خود مشغول م يشود و به هنگام استراحت و بعداز ظهرها، دوتار خود را بر م يدارد، سي مهاي آنرا تنظيم م يكند و آنگاه با صداي دلنشين خود، بطور آرام آواز مي خواند و اين صدا كم كم در فضاي آن محل پخش مي شد.
ديري نمي گذشت كه صداي سحر انگيز اين جوان هنرمند و صداي دوتارش، كودكان روستايي را از بازي كردن باز مي داشت و همه آنان بازي را رها كرده گوش م يدادند .اين صداي جادويي، « غايب » و به صداي نه تنها افراد جوان و ميانسال، بلكه افراد كهنسال را نيز مجذوب مي كرد وآنان را به روياهاي دور ودراز خود م يبرد و چه بسا آنان ناملايمات زندگي و سختي هاي زمانه را در ترنم آواز كفاش جوان فراموش م يكردند و نا خواسته، از گلوي خود، به به وچه چه سر م يدادند.،« آق بوبك » از قضا در آن محل دختر زيبارويي بود بنام دختري با صورتي سفيد، چون برف و موهاي مشكي بلند، چشماني چون چشمان آهو، كه با نگاهش همه جوانان اهل محل را مجذوب خود م يكرد. او قامتش بلند و باريك اندام بود .
هنگامي كه در آن آبادي قدم م يزد، صداي پايش را همه م يشناختند و به ديدن او م يشتافتند، او صدايش نيز مثل خودش دلنشين بود، همگان مشتاق حرفهايش م يشدند. زماني كه آق بوبك براي شركت در يك عروسي به منازل اقوام و خويشان خود مي رفت، اهل ده متوجه م يشدند كه او آنجاست، همه شوق ديدن چهره معصوم و مهربان او را داشتند، وقتي كه او وارد آن منزل م يشد، جوانان ده با حسرت نگاهش م يكردند و از ديدن او هرگز سير نم يشدند و برايش شع رها و آهنگها جور م يكردند و براي يكديگر م يخواندند. از طرفي دختران جوان، نو عروسان و زنان سالخور ده نيز از زيبايي و حسن اخلاق و رفتار او براي يكديگر تعريف م يكردند. گاهي دختران ده با حسرت به او نگاه م يكردند و م يگفتند: ». كاش ما هم ذر هاي از زيبايي بوبك را داشتيم »آق بوبك با تمام زيبايي خود، هيچ وقت مغرور و متكبر نم يشد، و اين اخلاق نيكو، خصلت زيبايي او را دو چندان مي كرد .جوانان آرزو م يكردند كه همسري چون آق بوبك داشته باشند. آنان با تمام وجود اين آرزو را داشتند و حتي حاضر بودند در راهش جان فدا كنند.
از سويي، آق بوبک، اين دختر جوان و زيباي روستا، هر روز صداي دوتار و آواز دلنشين اين هنرمند كفاش دوره گرد را مي شنيد و دورادور شيفته صداي د لانگيز او شده بود، تا اينكه روزي از روزها، به ظاهر براي انداز هگيري سفارش چكمه و در باطن براي ديدن اين نوازنده جوان، به نزد كفاش م يرود وبا ديدن اين جوان هنرمند، آشوبي در وجودش به پا م يشود و دلش م يخواهد ساعتها در نزد كفاش جوان باشد و او را تماشا كند، ولي ده كوچك بود و اين امكان وجود نداشت. او قبل از اينكه مردم بگويند: دختر ي سجان مامرتاي شيفته اين كفاش ولگرد شده است، در نزد كفاش زياده نم يماند و به
خانه برم يگردد، اما دلش به صداي د لانگيز دوتارش گرفتار مي شود كه گويي هر لحظه بيشتر به طرف كفاش كشيده م يشود و بدون توجه به شمات تها، سرزن شها و طعن ههاي اهل محل، انقلابي در دل جوانش بوجود م يآيد، و هرگز نم يتواند كفاش جوان را فراموش كند.
باگذشت روزها، آتش عشق در وجودش بيشتر شعله ور م يشود و لحظه ها چون سالي آزارش م يدهد. كفاش جوان متوجه علاقه آق بوبك مي شود. او نيز فريفته چهره زيباي دختر طايفة مامرتاي مي شود، ولي او يك كفاش هنرمند فقير و غريبي بود و در آن محل طايفه مامرتاي، حمايت كننده و ياوري نداشت.
او در نهايت راه حل را در فرار به اتفاق محبوب خود مي داند. بدين ترتيب قرارها گذاشته م يشود كه در يكي از ش بهاي تاريك با هم فرار كنند، غافل از اينكه روزگار بازي ديگري براي آنان رقم زده است. شب فرار، شب بسيار تاريكي بود، بوران و سرما راه رفتن را دشوار و سخت مي كرد، با اين وجود آنان با ترس و التهاب تا صبح در دل تاريكي شب و در ميان باد و بوران، راه رفتند. در هنگام طلوع فجر، مه غليظي همه جا را پوشانده بود. عاشقان جوان با شتاب بيشتري راه م يرفتند و از سويي خوشحال بودند، گويي زمان بكندي سپري م يشود، غافل از اينكه در اين مدت فقط باندازه چند دور آبادي، راه رفته بودند و خسته شده بودند و با تصور اينكه از ده بسيار دور شد هاند، توقف م يكنند تا استراحت كنند. پس از رفع خستگي غايب دوتارش را بدست م يگيرد و در كنار محبوب خود، با خوشحالي و شادماني، آهنگي را م ينوازد و آوازي را سر م يدهد.
از سويي اهالي ده كه از فرار آق بوبك و كفاش دوره گرد، آگاه شده بودند، به تعقيب آنان م يافتند. در اين موقع صداي دوتار و آواز غايب، تعقيب كنندگان را دقيقاً به محل استراحت آنان راهنمايي م يكند. بدين ترتيب دلدادگان دستگير شده و دست و پا بسته به روستا برگردانده م يشوند و بعد دادگاه محلي در مورد آنان تشكيل مي شود، در آن روزگاران اين نوع محاكم هها اغلب توسط ري شسفيدان و مقامات محلي انجام م يشده است. در هر صورت محاكمه كنندگان بدون توجه به عشق و دلدادگي آنان، با دريافت رشو هاي غايب را پورت شفشنكو) م يكنند و ) « ك تك « روانه زندان طايفه بئگي هي چگونه حمايت مالي يا زباني نم يكنند و در نتيجه غايب دست بسته به زندان اعزام م ي شود م يدهند و « كدي » و آق بوبك را به شخصي از طايفه
بوبك زيبا روي، ناخواسته همسر يس بئرگن م يشود.
شعر:
اداي دان تانگ
داب القان آاق بوبگم
الب كتدي ايت
كدي پا راي منن
ترجمه:
زيبا رويي كه از طايفه اداي انتخاب كرده بودم با رشوه ازمن جدا كردند.
بدين ترتيب رو زها و ماهها از پي هم سپري م يشوند و در چرخش روزگار آق بوبك صاحب پسري در « ماقاش » بنام مانگستاو مي شود.
او در هنگام كوچ نا خواسته به ايران، بچه قنداقي بوده است، كه در موقع حركت كاروان، بر روي شتري در آغوش مادر بزرگ خود به خواب عميقي رو رفته بود و بوبك هم خسته و كوفته، ناگزير ب هدنبال شتر حامل ماقاش، ب هراه افتاده بود.
1309 – بله، اين زيبا روي مانگستاو، بين سالهاي 1312 از طريق تركمنستان به مرزهاي شمالي ايران م يرسد و بعد وارد شهركوميش تپه، در سرزمين ايران مي شود و شريك سخت يها و مرار تهاي اقوام و آشنايان خود، كه قبل از آنان پاي بدانجا نهاده بودند، م يشود. در آن زمان آنان بعلت نا آشنايي با آداب و رسوم محلي رايج در آن منطقه و نا سازگاري با هواي آنجا، با مشكلاتي روبرو مي شوند. در آن سا لها كارگران دولتي خندق معروف به را تخريب م يكردند، جاده سازي م يكردند و « قلعه كهنه » احداث ساختما نهاي شهرداري و دادگستري شروع شده بود و كارگران قزاق در آن محل كار م يكردند. آق بوبك با خانواده خود به شهر زيباي گرگان مي آيد و در اين شهر ساكن ميشود. بدين ترتيب او بقيه سالهاي عمر خود را در قزاق محله گرگان سپري م يكند و در سن پيري، اغلب با جليقه مشكي و روسري سفيد خود از خانه بيرون مي آمد و به ديوار خانه اش تكيه م يداد و و از هوا و آفتاب لطيف
گرگان استفاده م يكرد .سر انجام اين عروس زيباي قزاق دار فاني را وداع م يگويد و در قبرستان موسوم به قزا قها كه در حدود 500 متري ضلع شرقي امامزاده عبدالله گرگان بود، به خاك سپرده م يشود.
روحش شاد
يادآور مي شود كه قزا قها از سه اردوي: بزرگ، مياني و كوچك تشكيل ميشوند. از اردوي كوچك است و « آداي » طايفه خود به چند طايفه كوچكتر تقسيم مي شود از جمله: مامرتاي، توبش، جمني، جاري، و…
از اشعار قزاقي غرب قزاقستان است. ،« آق بوبك « شعر البته بسياري از شاعران و نويسندگان غرب قزاقستان در مورد اين زيبا روي قزاق شعر سروده و داستان ها در باره « غايب » نوشته اند كه در اين فرصت شعري را كه آق بوبك سروده است، با ترجمه آن م يآوريم:
آق بوبك كت گ هنگ با سرط تن تاب
ادام ده الله ايراد
بو بگئم ير لاو زايب
آق بوبك تانه ماسانگ تانه تاين
بالاسة قورا باي دنگ بوبگئم اتم
غايب
آق بوبگ ساي قلئق بن او بلانگ داي سنگ
بول جالقان و ترمكن
بوبگئم بل ال ماي سنگ
التاي- ة قوم نان قا قاشقان او تول كه دين
كورست بني بئر قرقانده بوبگئم
بدر ال داي داو
آق بوبگ قا را قات كوز جاذق مانگ داي
آق جوزنگ جار فل داي
داو بوبگئم جازفة تانگ داي
كوب اي نگ كورمگه نه جوزه بولداي
جارلي دب جاز غرماسانگ
بوبگئم جازق قانداي
ترجمه:
آق بوبگ، آيا قول و قرارها را فراموش كردي؟
سرنوشت است كه جدايي م يآورد
آق بوبگ، اگر نم يشناسي خودم را معرفي كنم
غايب، فرزند قورا باي هستم
آق بوبگ، چون دختران مي خرامي
آق بوبگ، آيا گذشت دنياي دون را م يتواني تصور كني
دنيا چون روباهي است كه در بيابان است
بي آن كه خود را بنمايد، گول م يزند
بوبگ من، چشماني سياه و پيشاني بلند دارد
چهرة سفيد بوبگ چون سپيده صبح بهار است
ماهاست كه ترا نديد هام
اگر بختم ياري نكند، نم يداني سرنوشتم چه خواهد شد.
به كوشش: تويجان بابق
منبع: وبلاگ عصر صحرا
پسندیدم
حالم گرفته شد چه حس بدیه بود این جدایی