ترکمن نیوز: زندگی گاهی آنطور که تصورش را میکنیم پیش نمیرود. گاهی چیزهایی را در خیالمان میپرورانیم، گاهی حتی میگوییم یک قدم مانده تا نتیجه تلاشمان را بگیریم اما میبینی یکدفعه آب خنکی رویت ریخته میشود و آن یک قدم هیچ نمیرسد و نمیرسی به آنجایی که باید برسی.
برای من هم همین هشت ماه پیش زندگی چنین چیزی را رقم زد. قرار بود یک ماه دیگر دکترایش را دفاع کند و بعد جایی که تقریبا معلوم هم شده بود مشغول به تدریس شود. مهاجرت و زندگی دانشجویی پستی و بلندیهایی دارد و خوشی و ناخوشیهایی. همه چیزش حالا میرفت تا تمام شود. قرارمان این بود همسرم که تمام کرد اگر حوصله داشتم من دکترا بخوانم. گویا حوصلهاش که فکر نمیکردم بیاید، آمد و من برای دکترا اقدام کردم و قبول شدم. یک ماه دیگر بعد از دفاع همه چیز قرار بود بهتر شود اما درست قبل از همان یک ماه همسر هنرمند و نقاشم جمالالدین توماجنیا به دلیل از دست دادن کلیهاش در بیمارستان بستری شد. متاسفانه به دلیل دچار شدن به عفونت، مدت بستریاش در بیمارستان نزدیک یک ماه طول کشید و هر روز ماندن در بیمارستان هزینهای بود که تحمیل میشد. به هر طریق از بیمارستان مرخص شده و به تهران آمد و ادامه مداوا در ایران قرار شد پیگیری شود. چون امکان پیدا کردن کلیه در کوتاهمدت در استانبول غیرممکن و هزینهها هم بالا بود.
همسرم برگشت و من ماندم با دوتا بچه که یکی شیرخوار است و خستگی و درماندگی ناشی از بیماری همسر و دوندگی که در این مدت کرده بودم. مثل یک باطری که با مصرف، شارژش کمتر و کمتر میشود انرژی من هم کمتر و کمتر میشد. داشتم تمام میشدم اما با این حال دوست داشتم دانشگاه را ادامه دهم. به دلیل بالا بودن هزینههای پرستار بچه، امکان اینکه تمام وقت بچه را پیش پرستار بگذارم نداشتم. پاره وقت هم کسی قبول نمیکرد. تصمیم گرفتم با بچه سر کلاسها حاضر شوم. هفتهای سه روز کلاس داشتم. صبح زودتر دختر بزرگم را میگذاشتم مدرسه و کوچک را هم سوار کالسکهه اش میکردم بدو بدو سمت مترو یا اتوبوس برای رفتن به دانشگاه. ورودی دانشگاه پله دارد بدون آسانسور. دیگر خواهش کردن از دیگران برای حمل کالسکه به بالای پلهها امری شده بود که بدون خجالت از دیگران درخواست میکردم. اما بعضی از کلاسها طبقه چهار یا پنج بود که آن موقع دردسر. آسانسور برای اساتید بود و آن لحظه باید دنبال استادی، کارمندی چیزی باشی تا برایت کارت بزند. مهمتر از همه تا برسم دانشگاه بچه گریه میکرد و شیر میخواست. اولین روزی که با بچه رفتم به قدری گریه کرد که من توی راهروی دانشگاه که برای تعمیرات سیمان و تیر و تخته گذاشته بودند، همانجا رفتم و پشت به عابران شروع به شیر دادن کردم. روی زمین سرد نشستم بدون اینکه حتی متوجه بشوم زمین سرد است. کمی که بچه آرام گرفت سردی زمین را حس کردم. از فردا همانجا یک کارتن گذاشتم و آنجا شد محل شیر دادن من بچه. توی دانشگاه قدیم استانبول جایی برای شیر دادن پیدا کردن مشکل است. باید هم مشکل باشد، طبیعی است. اما روزهایی بود که پشت سر هم باران آمد و آنموقعها موش آب کشیده میشدم. چون با کالسکه بچه امکان گرفتن چتر نبود. همه اینها، دوندگیها، رسیدگی به آن یکی بچه و کارهای اقامت و غیره حسابی از من که خودم شارژم رو به اتمام بود انرژی میگرفت. تا اینکه یک روز صبح زود کلاس داشتم و بعد از گذاشتن ایل آی در مدرسه اش با اتوبوس راهی شدم. به قدری آن روز خسته بودم و بچه توی اتوبوس اینقدر نق زد که همان لحظه نرسیده به دانشگاه تصمیم گرفتم که دانشگاه را ول کنم. آن روز صبح ساکینه آبلا مادر همکلاس ایل آی وقتی من را که دید میدوم تا یک وقت دیر به اتوبوس نرسم گفت چه دانشگاه رفتنی، بچههاتو پریشان کردی. این حرف او هم در ذهنم زنگ میزد، به خودم گفتم واقعا چه دانشگاه رفتنی. خستهام، بسه دیگه، نمیتونم، نمیکشم دیگه!
آنروز درسمان در ساختمان وفا بود. تصمیم گرفتم تا ساختمان وفا بروم حداقل بچه را همانجا شیر دهم و برگردم. ساختمان وفا در جای باصفایی قرار داشت و حیاط دانشگاه با درختان احاطه شده بود. وارد حیاط که شدم مستقیم انتهای حیاط جای دنجی رفتم تا بچه را که صدای گریهاش همه جا را گرفته بود شیر دهم. در حال شیر دادن بودم که یک دفعه با رعایت فاصله حریم من، مردی که بعد فهمیدم سرپرست خدمه است، صدا زد خانوم ما اتاق خدمه را برای شما حاضر کردیم بروید با خیال راحت آنجا شیر دهید و از تمام امکانات استفاده کنید. آب و دستمال و هرچه خواستید آنجا هست. کارتان هم تمام شد به من بگویید تا شما را سوار آسانسور کنم که سر کلاستان حاضر شوید. اتاق خدمه بسیار جای دلپذیری بود. کسی نبود. روی میز دستمال مرطوب و آب و سیمیت هم گذاشته بودند تا من استفاده کنم. هنوز سر تصمیمم بودم که کلاس نروم اما در مقابل این خوبی سرپرست خدمه گفتم حداقل سوار آسانسور شوم و بالا بروم و گشتی بزنم و برگردم و با دانشگاه اینطوری خداحافظی کنم. آقا بیرون در منتظرم بود وکارتش را زد تا من را سوار آسانسور کند.
پایم را که خواستم در آسانسور بگذارم یک دفعه با وارد شدن مردی با موهای سفید از در، سرپرست خدمه گفت که شما از آسانسور بیایید بیرون اول علی حوجا را بفرستم بعد شما را. گویا مدیری چیزی بود این علی حوجا که همه خیلی به او احترام میگذشتند. خواستم بیایم بیرون که علی حوجا گفت به هیچ عنوان نیایید بیرون. امروز اینها خانواده من هستند و من با خانوادهام میخواهم بروم بالا. این دخترم این هم نوهام. با هم رفتیم بالا. از آسانسور که خارج شدیم به خدمه و هرکسی که در راهرو بود گفت که این دو امروز خانواده من هستند هر چیزی که خواست در اختیارش بگذارید. نگذارید به آنها سخت بگذرد. اتاق خودش را هم نشانم داد و گفت هر وقت کاری داشتی بیا، درس خواندن شما با بچه قابل تقدیره.
علی حوجا که این حرف را زد یک دفعه نیرو گرفتم، از تصمیمی که چند لحظه قبل گرفتم منصرف شدم و تصمیم گرفتم سر کلاس حاضر شوم. تا وسط کلاس با بچه دوام آوردم. سر و صدا میکرد. از کلاس آمدم بیرون. توی حیاط نشستم تا استاد را موقع رفتن ببینم. کلاس که تمام شد یکی از دانشجویان پیشم آمد و گفت استاد خواسته بهتون جزوه برسونم. شماره تلفناش را داد و خودش را معرفی کرد و گفت که بعد از پایان ترم از او جزوه را بگیرم. شب هم استاد برایم چند کتاب معرفی کرده بود و از سیستم دانشگاه فرستاده بود. آن روز به خودم گفتم آنچه که انتظار داشتی نشد، همین ناراحتت میکنه، پس از همین لحظه بیخیال آن انتظار شو. روی هیچ انتظاری حساب باز نکن. از صفر شروع کن. فکر کن همین امروز آمدی ترکیه. بله خودم را به صفر رساندم و دوباره شارژ کردم. به در و همسایه گفتم برایم پرستار پاره وقت پیدا کنند و خیلی زود پرستار برای دو سه روز پیدا شد.
زندگی در غربت با دوتا بچه یکی شیرخوار یکی مدرسه رو، دانشگاه و تکالیف دانشگاه و افتادن تمام مسؤولیتهای زندگی از اقامت گرفته و غیره روی دوشت خیلی سخت است. در کنار این از راه ترجمه هم بخواهی کمی درآمد هم داشته باشی و به صورت حقالتحریر برای بعضی از نشریات هم مطلب بنویسی. خود بچه شیرخواره بسیار انرژی بر است.
اما وقتی میخواهی میبینی این انسان چقدر منعطف است و میتواند خودش را با شرایط تطبیق دهد و آن را سعی کند به شرایط بهتری تبدیل کند. اوایل به خصوص در روزهای سرد زمستان هر شب ترسهایم را هم با خودم زیر بالشم میبردم. اینکه اگر خدای نکرده بچهها مریض شوند و یا اتفاقی برای من بیفتد اینها چه خواهند شد. اما کم کم یاد گرفتم که جای ترس بیرون از پنجره های خانه ات است و زیر بالشت فقط باید امنیت را جا بدهی. بعدها دوستانی شروع کردند به پیام دادن که تو واقعا قابل ستایش هستی و خیلیها از عهده انجام این کار برنمیآیند. هرچند مطمئن هستم هرکس دیگری جای من بود میتوانست این کار را بکند اما همین توجه دوستان هم تشويقها و اعتمادشان همین که عدهای حتی من را الگو میگرفتند باعث قوت قلبم میشد. حتی یک نفر به من گفت کاش یک روز را روز زنان قوی نامگذاری میکردند. هرچند عقیده دارم که همه زنان نیرومند هستند اما اینها باعث نیرو گرفتنم میشد.
اما در مورد همسرم جمال توماج، او یک هنرمند نقاش است. فردی که قابل تحسین است. از این جهت که همیشه به هنرش وفادار ماند. هیچ وقت دنبال کاری نرفت که درآمد بیشتری داشته باشد بلکه همیشه گفت من یک نقاش هستم و باید همین را ادامه بدهم. با کم و کاستیها ساخت اما همیشه انسانی وفادار به عقاید خود و هنرش بود و هست. او روز به روز آثاری بهتر و بهتر خلق میکند. آثاری که تاکنون خیلی جاهای دنیا فروش رفته. اکنون با از دست دادن دو تا از کلیههایش دیالیز میشود و البته قرار است چند روز دیگر عمل شود.
پیوند کلیه هزینهبر است مخصوصا در مدت کوتاهی بخواهی کلیه پیدا و خریداری کنی. در این مدت عدهای با خرید آثارش و عدهای هم همینطوری کمکهایی کردند تا هزینه عملش جور شود.
دست همه کسانی که از هنرمندشان حمایت کردند درد نکند. چند روز پیش که با جمال حرف میزدم میگفت که نمیدانم برای آزادی یک نفر از زندان و یا موارد اینچنینی مبالغ بسیاری جمع میشود اما برای من هنرمند با اینکه آثارم را هم فروختم خیلی جمع نشد. بسیاری از انسانهای مشهور با وضع مالی خوب میتوانستند با خرید اثر کمک کنند اما نکردند.
جمال درست میگوید، شاید هنوز جامعه ارزش و قدر هنرمند و فعال فرهنگی را نمیداند. نمیداند آنچه که ارزش دارد اینها هستند. اینها هستند که برای جامعه میمانند و ارزش یک جامعه را بالا میبرند. الان مگر کشورها بر سر مالکیت یک نویسنده و یا شاعر روزگاران قدیم دعوا نمیکنند؟ قدر هنر و فرهنگ دیر فهمیده میشود اما من به مردمم امیدوارم و به خوب شدن حال همسرم. همسر من روزی یکی از بزرگترین هنرمندان این خاک خواهد شد. هرچند الان هم هنرش با ارزش است.
اما برای ادامه دادن نیاز به سلامتی و برای سلامتی نیاز به حمایت شما دارد. حمایت شما هنرمندتان را راغب به ادامه دادن به هنر و راغب به بهبودی خواهد کرد. شما میتوانید با خرید اثر و یا واریز مبلغ کمک کنید. کمک دیگر هم که میتوانید بکنید خرید کتاب پرنده پرتپش روی شاخسار تنوع یادمان استاد طاغنپور از کتابفروشی قاضی گنبد است. این کتاب را در اصل یکی از دوستان تهیه کرده و من فقط در تنظیم مصاحبهها و یکسری موارد دیگر کمک کردم اما ایشان نخواستند نام خودشان روی کتاب باشد و به اسم من چاپ کردند و درآمد حاصل از کتاب را هم خواستند که مال من باشد. امیدوارم با خرید این کتاب هم با انسان فرهیختهای که از بین ما رفته آشنا شوید و هم به هنر و فرهنگ کمک کنید. مطمئن باشید هریک از کمکهای شما بدهی ما و دین ما خواهد بود برای اعتلای فرهنگ و هنر جامعه. ما این بدهی را به صورت حمایت از اهل قلم و هنر به شما باز خواهیم گرداند. هرچند همین الان هم هرکاری که برای حمایت باشد دریغ نمیکنیم. اما حمایتهای منسجمترو مادیتری خواهیم داشت.
در ضمن با دنبال کردن اینستاگرام همسرم و دخترم هم میتوانید ما را حمایت کنید. هنرمند دیده شدن را دوست دارد. جمال در این هشت ماه خوابهای دیالیزیاش را نقاشی کرد، از شما میخواهم با سر زدن به صفحهاش از خوابهای دیالیزیاش دیدن کنید. از همه شما سپاسگزارم.
در همین جا از خانواده مادرشوهر و پدرشوهرم که الان همسرم تحت حمایت آنهاست، از خانواده خودم، از برادران همسرم، نورالدین و نجمالدین کمال تشکر را دارم. همچنين از تمام دوستان جمال که الحق دوستی را تمام و کمال به جا آوردند و از همه کسانی که به هرطریق در کنارمان بودند و از شما خواننده خوب هم تشکر میکنم.
آدرس اینستاگرام جمال الدین توماج نیا
@jtoomaj.art
https://www.instagram.com/p/CAsnfpCBwoO/?utm_source=ig_web_ copy_link
آدرس اینستاگرام ایلآی
@ilay_ingilizce8
شماره کارت استاد جمالالدین توماج نیا جهت واریز کمک مالی:
۶۲۲۱۰۶۱۰۰۱۷۸۷۳۸۳
به نام: جمال الدين توماج نيا
■ صدیقه جاذبی
اولین روزنامهنگار زن حرفهای ترکمن صحرا
آفرین واحسنت به چنین بانوی تلاشگر وسرسخت. صدیقه جان. از صمیم قلب از خدا شفای جمال الدین جان رو آرزو میکنم. وموفقیت ایلای جان وتپل کوچولو رواز حضرت حق خواهانم. سخت ادامه بده وخودت رو اثبات کن. ونگران آینده نباش. خدای مهربان خودش سفره عافیت وسعادت را برایتان پهن خواهد نمود. علت نخریدن وپول خوب ندادن به آثار جمه جان. یکی اوضاع خراب اقتصادی مردم ودیگری. تمام کسانی که هنر را میشناسن، مثل خودمان درگیر وگرفتارن، وبر عکس کسانی که پولهایشان از پارو بالا رفتههیچ علاقه ای به هنر ندارند. ونمیدانند این آثار چه قیمت هنگفتی دارن. ولی صدیقه جان، عقب ننشین، وادامه بده. خداوند خودش هوایتان را خواهد داشت.. ومن ا… توفیق.